شماره ٦٣١: به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را

به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را
بس است آب دهن آسياي دندان را
مدار چشم تفاوت ز پله ميزان
يکي است سنگ و گهر، ديده هاي حيران را
مکن به پرده ناموس عشق را پنهان
که بادبان نشود پرده دار طوفان را
به احتياط نفس کش به عاشقان چو رسي
که ناز زلف بود خاطر پريشان را
کشيده دار عنان ادب به وادي عشق
که ريگ، خرده جانهاست اين بيابان را
بدوز چاک دلم را به رشته سر زلف
که نيست حاجت محراب، کافرستان را
به طفل تخته تعليم دادن استاد
اشاره اي است که آماده باش طوفان را
غم مآل که دارد، که فکر جامه و نان
گرفته است درون و برون انسان را
ز دل توقع آسودگي ز خامي هاست
قرار نيست به يک جاي هيچ پيکان را
فتاده است سر و کار من به صحرايي
که قدر ريگ روان نيست خرده جان را
شکستگي نرسد خامه ترا صائب!
که سرخ کرد ز گفتار، روي ايران را