شماره ٦٣٠: شکست نقش مرادست بورياي مرا

شکست نقش مرادست بورياي مرا
نسيم فتح، قلم مي کند لواي مرا
ز بيم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نيست
که مي دهد عمل من همان سزاي مرا
نظر به دانه کس نيست سير چشمان را
به آب خشک بود گردش آسياي مرا
يکي هزار شد از وصل بي قراري دل
نکرد سرمه منزل خمش دراي مرا
رسيده است به جايي گران رکابي خواب
که توتياي قلم ساخته است پاي مرا
چنان به پيکر من ضعف زور آورده است
که فرق نيست ز قد دوتا، عصاي مرا
ز بس که نور بصيرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگيرند توتياي مرا
ز گرمي طلب از بس که داغدار شده است
زمين ز خويش کند دور، نقش پاي مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ هاي ريا
مگر شراب نمازي کند رداي مرا
هلال عيد شود حلقه برون درم
شبي که روي تو روشن کند سراي مرا
مرا ز نعمت ديدار سير نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گداي مرا
نظر به صيقل مردم ندارد آينه ام
چو بحر، موجه من مي دهد جلاي مرا
به سنگلاخ اگر راه سيل من افتد
چنان روم که کسي نشنود صداي مرا
نهشت سبزه خوابيده در سراسر باغ
به عندليب چه نسبت بود نواي مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزيده پاي مرا