شماره ٦٢٩: به خاک و خون نکشد خصمي زمانه مرا

به خاک و خون نکشد خصمي زمانه مرا
که تير کج، گذرد راست از نشانه مرا
درين رياض من آن بلبل زمين گيرم
که نيست جز گره بال خويش دانه مرا
کجاست حلقه دامي و گوشه قفسي؟
که مار شد خس و خاشاک آشيانه مرا
بلاست خواب پريشان دراز چون گردد
چه دلخوشي بود از عمر جاودانه مرا؟
چو آفتاب مرا نيست سيم و زر در کار
که هست چهره زرين خود، خزانه مرا
به غير گرد يتيمي نمانده چون گوهر
اميد ساحل ازين بحر بيکرانه مرا
عجب که راه به سر وقت من برد درمان
چنين که درد گرفته است در ميانه مرا
چگونه پاي به دامن کشم درين وادي
که موج ريگ روان است تازيانه مرا
به خاک شوره کند تخم پاک را باطل
ستمگري که برون آورد ز خانه مرا
به ابر رحمت اين بحر، چشم بد مرساد!
که چون صدف ز گهر کرد آب و دانه مرا
چنان فسرده ز وضع جهان شدم صائب
که نيست لذت از اشعار عاشقانه مرا