شماره ٦٢٧: ز خامشي دل روشن شود سياه مرا

ز خامشي دل روشن شود سياه مرا
سياه خيمه ليلي است دود آه مرا
ز داغ زير نگين من است روي زمين
ز اشک و آه بود لشکر و سپاه مرا
چو گردباد به سرگشتگي برآمده ام
نمي رود دل گمره به هيچ راه مرا
حباب مانع جوش و خروش دريا نيست
ز مغز، شور نگردد کم از کلاه مرا
نمي توان به نصيحت عنان من پيچيد
نداشت زلف به زنجيرها نگاه مرا
به رنگ زرد ز دينار گشته ام قانع
چو کهربا نپرد چشم بهر کاه مرا
نيم به همسفران بار از تهيدستي
که هست از دل صد پاره زاد راه مرا
حريف سرکشي نفس نيست يوسف من
حضيض چاه بود به ز اوج جاه مرا
چو شمع، زندگيم صرف شد به لرزيدن
نشد که دست حمايت شود پناه مرا
مرا به جاذبه، اي مير کاروان درياب
که مانده کرد گرانباري گناه مرا
اگر چه گوهر من چشم مي کند روشن
نمي خرند عزيزان به برگ کاه مرا
مرا به عالم بالا رساند يک جهتي
نگشت کعبه و بتخانه سنگ راه مرا
ز زهد خشک مرا زنده زير خاک مکن
مبر ز ميکده زاهد به خانقاه مرا
زبان عذر ندارم ز روسياهي ها
مگر شود عرق شرم عذرخواه مرا
مرا ز سيل گرانسنگ هيچ پروا نيست
خراب بيش کند آب زير کاه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلي
نکرد چشم تو ممنون به يک نگاه مرا
کجاست فرصت مشق جنون مرا صائب؟
که برده دست و دل از کار، مد آه مرا