شماره ٦٢٤: کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا

کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگي دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگوني ها
تهي ز باده نديده است کس اياغ مرا
ز خرج، دخل کريمان يکي هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نينديشد
حذر ز سوده الماس نيست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناييم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسي که به سير بهشت مي خواند
نديده است مگر گوشه فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نيست حاجتي صائب
چنين که عشق نمکسود ساخت داغ مرا