شماره ٦٢٢: ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟

ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟
بريده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درين جهان به مرادي کز آن جهان طلبند
رسيده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گيري شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گريه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهاي پريشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پيکان به کار بسته خود
به انتظار نسيم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بي دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آينه ساده است حيراني
به حرف بي اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنين که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفي، همداستان من صائب
به نغمه سنجي مرغ سحر چه کار مرا؟