شماره ٦٢٠: ارگ چه سيل فنا برد هر چه بود مرا

ارگ چه سيل فنا برد هر چه بود مرا
ز بحر کرد کرم خلعت وجود مرا
ز بند وصل لباسي مرا برون آورد
اگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مرا
ستاره سوخته اي بود چون شرر جانم
ز قرب سوختگان روشني فزود مرا
ز عمر رفته نصيبم جز آه حسرت نيست
به جا نمانده ازان شمع غير دود مرا
چنين که روي مرا کرده بي حيايي سخت
عجب که چهره ز سيلي شود کبود مرا
ز خوش عياري من سنگ امتحان داغ است
ز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرا
فغان که همچو قلم نيست از نگون بختي
به غير روسيهي حاصل از سجود مرا
به بينوايي ازين باغ پر ثمر صائب
خوشم، که نيست محابايي از حسود مرا