شماره ٦١٦: ز روي گرم که در جان شرر گرفت مرا؟

ز روي گرم که در جان شرر گرفت مرا؟
که آفتاب قيامت به بر گرفت مرا
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و ميان
که مي توان به زبان چون خبر گرفت مرا
دل رميده من سرکشي نمي داند
توان به رشته موي کمر گرفت مرا
فسردگي چو گهر سنگ راه يکرنگي است
ازين چه سود که دريا به بر گرفت مرا؟
چو رشته هر که شد از پيچ و تاب من آگاه
ز آب ديده خود در گهر گرفت مرا
به مدعاي دل آن روز کبک من خنديد
که شاهباز تو در زير پر گرفت مرا
چو برگ بر سر حاصل نمي توان لرزيد
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا
همان ز گوهر من چشم مي شود روشن
اگر چه گرد يتيمي به بر گرفت مرا
ز طور سرمه حيرت کشد به چشم کليم
رخي که پرتو او در جگر گرفت مرا
ترا که زخم زبان نيست در کمين، خوش باش
که همچو خون به زبان نيشتر گرفت مرا
همين دلي است که از انتظار مي سوزد
ز روي يار چراغي که در گرفت مرا
که کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟
که دل ز ناله گرم تو در گرفت مرا