شماره ٦١٥: همان کسي که به دست کرم سرشت مرا

همان کسي که به دست کرم سرشت مرا
به زير پاي خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پيچيده است
نمي توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمير من انداخت
به دست لطف عزيزي که مي سرشت مرا
به خود چگونه نپيچم، که همچو جوهر تيغ
ز پيچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فيض سرمه حيرت درين تماشاگاه
يکي شده است چو آيينه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سياه روز شد آن عاملي که کشت مرا
به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فريب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نيست رشته من
به حيرتم به چه اميد چرخ رشت مرا
درين بساط من آن آدم سيه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگيرست
به هيچ آينه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز مي سرشت مرا
ز خاک عشق دميده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل مي توان برشت مرا