شماره ٦٠٩: چو تار چنگ، فلک چون نمي نواخت مرا

چو تار چنگ، فلک چون نمي نواخت مرا
به حيرتم که چرا اين قدر گداخت مرا
اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت
به بوي سوختگي مي توان شناخت مرا
چرا به آتش هجران حواله بايد کرد؟
چو مي توان به نگاهي کباب ساخت مرا
اگر چه نقش حريفان شش و زمن يک بود
رهين طالع خويشم که کم نباخت مرا
کباب داغ جنونم، که اين ستاره شوخ
ز آفتاب قيامت خجل نساخت مرا
درين ستمکده آن شمع تيره روزم من
که انتظار نسيم سحر گداخت مرا
شکست هر که مرا، در شکست خود کوشيد
ز خويش گرد برآورد هر که تاخت مرا
چو ماه مصر عزيز جهان نمي گشتم
اگر تپانچه اخوان نمي نواخت مرا
کنم چگونه ادا شکر بي وجودي را؟
که از شکنجه هستي خلاص ساخت مرا
مرا چو رشته به مکتوب مي توان پيچيد
ز بس که دوري آن سنگدل گداخت مرا
نه يار و دوست شناسم نه خويش را صائب
که آشنايي او کرد ناشناخت مرا