شماره ٦٠٧: گداخت ديدن آن روي بي نقاب مرا

گداخت ديدن آن روي بي نقاب مرا
چو نخل موم، نمي سازد آفتاب مرا
جنون به باديه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آيه عذاب مرا
چو ماه نو به تواضع ز خاک مي گذرم
اگر سپهر دهد بوسه بر رکاب مرا
ز پنبه سر مينا به حلقم آب چکان
نمي رود به گلو آب، بي شراب مرا
ز سينه ام دل پرداغ را برون آريد
که سير کرد ز جان دود اين کباب مرا
کسي به موي نياويخته است خرمن گل
غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مرا
به يک دو قطره که خواهد گهر شدن روزي
رهين منت خود گو مکن سحاب مرا
عبث چه عمر به افسانه مي کني ضايع؟
چو چشم رخنه ديوار نيست خواب مرا
فغان که با همه کاوش که کرد ناخن سعي
نشد گشادي ازان غنچه نقاب مرا
چه ذره ام که به خورشيد همعنان گردم؟
بس است گوشه چشمي ازان رکاب مرا
درين بهار که گل کرد رازها صائب
نشد گشادي ازان غنچه نقاب مرا