شماره ٦٠٥: گذاشتيم به اغيار زلف پر خم را

گذاشتيم به اغيار زلف پر خم را
به دست ديو سپرديم خاتم جم را
حريم سينه عاشق عجب شبستاني است
که يک هواست در او شمع سور و ماتم را
مکن به عشق سخن نقل اي خرد برخيز
که به ز نقل مکان نيست نقل، ملزم را
اگر تپيدن دل ترجمان نمي گرديد
که مي شناخت درين تيره خاکدان غم را؟
زمانه اي است که با صد گره گشا خورشيد
گره ز دل نتواند گشود شبنم را
چه حاجت است مسيحا به گفتگو آيد؟
حجاب، شاهد عصمت بس است مريم را
به روي زنده دلي آفتاب خنده زند
که همچو صبح تواند شمرده زد دم را
محرران سخن، شاه بيت ابرويند
ز روي نسخه تشريح، روي عالم را
نماند فيض درين خشک طينتان صائب
مگر به آب رسانيم خاک حاتم را