شماره ٦٠٤: ز گريه سرکشي افزود آن پريوش را

ز گريه سرکشي افزود آن پريوش را
که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره عرق آلود يار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان ديده در کف بادست
چگونه جمع کنم اين دل مشوش را؟
مه به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالين شراب بي غش را
به بوالهوس مکن از روي التفات نگاه
به خاک ره مفکن تير روي ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشيده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال اميد آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ريشه در دل آتش را
به سيم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نيست از خس و خاشاک سيري آتش را