شماره ٦٠٠: ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟

ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟
که آب زندگي آتش بود سمندر را
مي شبانه به کيفيت صبوحي نيست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
به خاکمال حوادث صبور باش که نيست
به از غبار يتيمي لباس، گوهر را
بر آن گشاده جبين است آب تلخ حلال
که نقل باده کند چشم شور اختر را
به حسن خلق توان رستن از گرانجاني
ز بوي عود سبکروح ساز مجمر را
به گلشني که نهال تو جلوه گر گردد
به سينه مشت شود بار دل صنوبر را
مجو ز عمر مقدر فزون که اين خواهش
سياه کرد جهان در نظر سکندر را
هما ز مردم آزاده راست مي گذرد
سر بريده نيايد به کار، افسر را
برون خرام که از انتظار جلوه تو
نفس گره شده در سينه صبح محشر را
چو مو سفيد شود، دست از خضاب بشوي
نهان مکن به شب تيره، صبح انور را؟
صفاي موي سفيد از سياه کمتر نيست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
مگر حلاوت ازان لعل شکرين دزديد؟
که ني شکست به ناخن، زمانه شکر را
ز بخت تيره دل خويش مي خورم صائب
حيات اگر چه ز خاکسترست اخگر را