شماره ٥٩٧: خمار مي نکند زرد ارغوان ترا

خمار مي نکند زرد ارغوان ترا
خزان نسيم بهارست گلستان ترا
ز نوشخند تو دلها شده است تنگ شکر
نديده گر چه ز تنگي کسي دهان ترا
چه حاجت است که شمشير بر کمر بندي؟
که پيچ و تاب بود تيغ کج ميان ترا
ز خاکبوس تو من سرفراز چون گردم؟
که آفتاب نبوسيده آستان ترا
به جز اشاره که با ابروي تو گستاخ است
نکرده است کسي چاشني کمان ترا
به حاصل دو جهان سر فرو نمي آرد
چگونه رام کنم ناز سر گران ترا؟
ز خون بيگنهان برده است گيرايي
کراست زهره که پيچد به کف عنان ترا؟
به خون زخم ز آب حيات تشنه ترم
که مي کشد به بغل تيغ خونچکان ترا
به هر که مي نگرم محو بي نشاني توست
به حيرتم ز که پرسد کسي نشان ترا
ز جلوه تو مرا رفته دست و دل از کار
به بر چگونه کشم قد دلستان ترا؟
به حرف سخت مرا نااميد نتوان کرد
که چرب نرمي مغزست استخوان ترا
نهال قد ترا تا چها بود در سر
که ناز سرو قدان است باغبان ترا
نظر ز صائب آتش زبان دريغ مدار
که بلبلي به ازو نيست گلستان ترا