شماره ٥٩٤: ز دوزخ است چه پروا نيازمند ترا؟

ز دوزخ است چه پروا نيازمند ترا؟
که ساخت شعله سويداي دل سپند ترا
مگر ز خاک شهيدان عشق مي آيي؟
که دست و پاي نگارين بود سمند ترا
سپهر سبزه خوابيده اي است در قدمش
به عمر خضر چه نسبت قد بلند ترا؟
تبسم تو دل از کار مي برد چون صبح
چه حاجت است مکرر کنند قند ترا؟
به بي قرار تو دوزخ چه مي تواند کرد؟
که آتش است بهار طرب سپند ترا
چو آمدي به شکار من آنقدر بنشين
که طوق گردن ايمان کنم کمند ترا
شکار لاغر ما نيست قابل تسخير
وگرنه رتبه آزادگي است بند ترا
اگر چه تنگ شکر شد جهان ز گفتارش
نديده است کسي لعل نوشخند ترا