شماره ٥٩٣: چنين که عقل کشيده است زير بند ترا

چنين که عقل کشيده است زير بند ترا
عجب که عشق رهاند ازين کمند ترا
مباش بي دل نالان که آتشين رويان
ز دست هم بربايند چون سپند ترا
عنان به دست فرومايگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج مي کنند ترا
جز اين که طعمه شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازين خنده بلند ترا؟
مخور فريب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربيت عشق دردمند ترا