شماره ٥٨٩: مبين ز موج تهيدست خوار دريا را

مبين ز موج تهيدست خوار دريا را
که روي کار بود پشت کار دريا را
شکسته تا نشوي چون حباب هيهات است
که همچو موج کشي در کنار دريا را
ز کوه صبر فزون گشت بي قراري دل
کف سبک نکند بردبار دريا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواريهاست
که هر سفينه کشد زير بار دريا را
نکرد تلخي غم را علاج، باده لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دريا را
غرض رساندن فيض است، ورنه در ايجاد
حباب و موج نيايد به کار دريا را
نمي شود نفس پاک گوهران باطل
بخار مي شود ابر بهار دريا را
گران رکابي کشتي نمي تواند کرد
علاج رعشه بي اختيار دريا را
ز بي قراري عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بي اختيار دريا را