شماره ٥٨٧: به شاهراه توکل بود سفر ما را

به شاهراه توکل بود سفر ما را
يکي است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستيم
غم کنار و ميان نيست چون گهر ما را
به خوش عناني ما گوهري ندارد بحر
توان ز خويش نمودن به يک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز درياست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را
حريف باده آن چشم هاي مخموريم
نمي توان به قدح ساخت بي خبر ما را
چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيم
که خشک شد چو سبو دست زير سر ما را
شده است سينه ما همچو تيغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نيست
به غير عشق گرفتاري دگر ما را
به هر زمين نفشانيم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را