شماره ٥٨٥: چه نسبت است به گردنکشي مدارا را؟

چه نسبت است به گردنکشي مدارا را؟
قدح خراج به گردن نهاد مينا را
چنان که روشني خانه است از روزن
به قدر داغ بود نور فيض، دلها را
ز من مپرس که در دل چه آرزو داري
که سوخت عشق رگ و ريشه تمنا را
عنان سيل سبکرو به دست خودرايي است
چه انتظام توان داد کار دنيا را؟
ز همرهان گرانجان ببر که سوزن دوخت
به دامن فلک چارمين مسيحا را
گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب
چه منت است به ابر بهار دريا را
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
به چشم کم منگر نقطه سويدا را
به منتهاي مطالب رسيدن آسان است
اگر شمرده تواني گذاشتن پا را
به يک گواه لباسي که ماه مصر آورد
سياه کرد رخ دعوي زليخا را
ز نقش پاي غزالان دشت بتوان يافت
به بوي مشک، پي آن غزال رعنا را
اگر چه گريه من کوه را بيابان کرد
نمود کوه غمم کوهسار صحرا را
جواب آن غزل مولوي است اين صائب
که چشم بند کند سحرهاش بينا را