شماره ٥٨٤: فکنده ايم به امروز کار فردا را

فکنده ايم به امروز کار فردا را
ازين حيات چه آسودگي بود ما را؟
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
که مي زنند به سوزن لب مسيحا را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست
نبسته است کسي شاهراه دلها را
اگر ز ابروي همت اشارتي باشد
تهي کنيم به جام حباب دريا را
خدا سزا دهد اين اشک گرم را صائب
که شست از نظرم سرمه تماشا را