شماره ٥٨٣: چه مي کنند حريفان عشق صهبا را؟

چه مي کنند حريفان عشق صهبا را؟
که آتش از دل خويش است جوش دريا را
ز چرخ شيشه و از آفتاب ساغر کن
به طاق نسيان بگذار جام و مينا را
فساد روي زمين از شراب مي زايد
کدام ديو که در شيشه نيست صهبا را؟
به لامکان فتد اي آه گرم اگر راهت
ز ما دعا برسان آن بلند بالا را
ز آتش دل من دست را نگه داريد
که داغ مي کند اين لاله سنگ خارا را
ز حلقه گر چه سراپاي چشم گرديده است
هنوز زلف نديده است آن سراپا را
حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهيان بطلب طعم آب دريا را
ز جاي گرم به تلخي ز خواب مي خيزند
مساز گرم درين تيره خاکدان جا را
سياهي نظر از يکدگر نمي گسلد
چه حاجت است به رهبر جمال سلمي را؟
به قدر روزن داغ است روشنايي دل
مبند بر رخ خود اين خجسته درها را
شکسته بالي ما را چه نسبت است به او؟
که هست بال و پر سير، نام عنقا را
به زور عقل توان خشم را فرو خوردن
ز سحر نيست محابا عصاي موسي را
به شور حشر نظر نيست عشق را صائب
نمک ز خويش بود ديگجوش دريا را