شماره ٥٧٧: نگاه دار سر رشته حساب اينجا

نگاه دار سر رشته حساب اينجا
که دم شمرده زند بحر از حباب اينجا
سر از دريچه گوهر برآوري فردا
اگر چو رشته بسازي به پيچ و تاب اينجا
ز سيل حادثه صحرا و کوه در سفرست
چه واکشيده اي، اي خانمان، خراب اينجا
در آفتاب قيامت نمي شوي سيراب
ز تشنگي نشود تا دل تو آب اينجا
بکوش و گردن خود را ز بند کن آزاد
چه سود ازين که شوي مالک الرقاب اينجا
اگر حجاب کني از خدا، فرشته شوي
چنين که مي کني از مردمان حجاب اينجا
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتي، آماده کن جواب اينجا
در آفتاب قيامت چه کار خواهي کرد؟
اگر به سايه گريزي ز آفتاب اينجا
نثار جيب صدف کن، به شوره زار مريز
ترا که آب گهر هست چون سحاب اينجا
براي روزي آن نشأه نيز فکري کن
بس است، چند کني فکر نان و آب اينجا؟
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اينجا
ترا ز معني اگر هست بهره اي صائب
ز پوست جامه خود ساز چون کتاب اينجا