شماره ٥٧٣: دل نگرديد شب وصل تهي از گله ها

دل نگرديد شب وصل تهي از گله ها
طي شد اين وادي و هموار نشد آبله ها
اثر از گرمروان نيست، همانا گرديد
در دل سنگ نهان آتش اين قافله ها
شور من بيش شد از چوب گل و سايه بيد
گشت شيرازه ديوانگي اين سلسله ها
گفتم از آبله، چشمي بگشايد پايم
پرده خواب شد از غفلت من آبله ها
ندهد سود به بي تابي دل صبر و شکيب
کي ز افشردن پا، کم شود اين زلزله ها؟
در رضاجويي حق کوش، نه خشنودي خلق
ترک واجب نتوان کرد به اين نافله ها
مرگ چون باد خزان، خلق ورق هاي درخت
هست چون دوري اوراق ز هم فاصله ها
منزلي نيست درين ره، نفس سوخته است
هر سياهي که به چشم آيد ازين مرحله ها
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به درياي عدم مي رود اين قافله ها