شماره ٥٦٣: تا چه گل ريشه دوانيده در انديشه ما؟

تا چه گل ريشه دوانيده در انديشه ما؟
که رگ ابر بهارست رگ و ريشه ما
کوه قاف از سپرانداختگان است اينجا
که دگر تيغ شود پيش دم تيشه ما؟
پايکوبان به سردار رود خود حلاج
پنبه بردارد اگر از دهن شيشه ما
پنجه عجز گشايد ز دل سنگ گره
مي کشد آب خود از مغز گهر ريشه ما
آرزو در دل ما بر سر هم ريخته است
مي رود برق، نفس سوخته از بيشه ما
از دعاي قدح آيد به سلامت بيرون
غوطه گر در جگر سنگ زند شيشه ما
سخن سخت نگوييم به دشمن صائب
نيست چون سنگدلان دلشکني پيشه ما