شماره ٥٥٨: خوش کن از لاله رخان زلف پريشاني را

خوش کن از لاله رخان زلف پريشاني را
از دل گرم برافروز شبستاني را
گريه با سينه سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سيراب، بياباني را
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
چه کند بلبل بي ظرف، گلستاني را؟
تا نرفته است سر رشته فرصت از دست
به که شيرازه شوي جمع پريشاني را
گر همه خانه کعبه است، که تعمير مکن
تا توان کرد عمارت دل ويراني را
عالم از تشنه لبان يک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره باراني را؟
اختيار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطي شکرستاني را
هر که از دست زليخاي هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه زنداني را
از شکرخنده بي پرده گلها پيداست
که نديده است گلستان لب خنداني را
حلقه گوش کند حرف پريشان سخنان
هر که ديده است سر زلف پريشاني را
پيش آن کان ملاحت، دهن خوبان چيست؟
در نمکزار چه قدرست نمکداني را؟
عالم خاک، برومند ز بالاي تو شد
بهر يک سرو دهند آب، خياباني را
خبرش نيست که آيينه ز طوطي چه کشيد
به سخن هر که نياورد سخنداني را
در عنانداري چشم تر من حيران است
در تنور آن که گره ساخته طوفاني را
به صف آرايي خود محشر ازان مي نازد
که نديده است صف آرايي مژگاني را
وقت بسيار عزيزست، گرامي دارش
به زر قلب مده يوسف کنعاني را
دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهيد
که به کافر نتوان داد مسلماني را
در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود ديده حيراني را