شماره ٥٥٧: گريه از دل نبرد کلفت روحاني را

گريه از دل نبرد کلفت روحاني را
عرق شرم نشويد خط پيشاني را
لنگر درد به فرياد دل ما نرسيد
تا که تسکين دهد اين کشتي طوفاني را؟
دل آگاه ز تحريک هوا آسوده است
نيست از باد خطر تخت سليماني را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زنداني را
جامه اي نيست به اندام تو چون عرياني
چند پنهان کني اين خلعت يزداني را؟
زهر در مشرب من باده لب شيرين است
تا چشيدم قدح تلخ پشيماني را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغني است
مژه بيکار بود ديده قرباني را
آه ازين قوم سيه دل که گران مي دانند
به زر قلب، وصال مه کنعاني را
نزند چون خط مشکين تو نقشي بر آب
مو برآيد ز کف دست اگر ماني را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پيشاني را