شماره ٥٥٦: لب ميگون تو خمار کند تقوي را

لب ميگون تو خمار کند تقوي را
چشم بيمار تو آرد به زمين عيسي را
سرو بسيار به رعنايي خود مي نازد
جلوه اي سر کن و کوتاه کن اي دعوي را
مي کند حسن ز خط صورت ديگر پيدا
قلم موي نمايد هنر ماني را
شعله شوق ز شمشير نگرداند روي
لن تراني نشود بند زبان موسي را
در شکست دل ما سعي فلک بيجا نيست
مي کند آينه صاف خجل زنگي را
هر که از زنگ دويي آينه را سازد پاک
بيند از چشم غزالان، نگه ليلي را
جلوه صبح نخستين به زماني نکشيد
نفسي تيره کند آينه دعوي را
گر چه بي بال کند معني نازک پرواز
لفظ پاکيزه پر و بال بود معني را
عجبي نيست دل صائب اگر رام تو شد
دانه خال تو در دام کشد وحشي را