شماره ٥٥٤: نشد از روي تو سيراب نظر آينه را

نشد از روي تو سيراب نظر آينه را
شرم رخسار تو خون کرد جگر آينه را
نيست چون کشتي طوفان زده يک جا آرام
در پريخانه حسن تو نظر آينه را
دست مشاطه تقدير ز جوهر بسته است
به تماشاي تو صد جاي کمر آينه را
اين شکوهي که به رخسار تو داده است خدا
بيم آن است کند شق چو قمر آينه را
زره از جوهر خود زير قبا پوشيده است
بس که ترسيده ازان غمزه نظر آينه را
دام فولاد سرانجام دهد از جوهر
نيست از شوخي عکس تو خبر آينه را
هر نفس مي گسلد سلسله جوهر را
کرد ديوانه جمال تو مگر آينه را؟
گر چه ظاهر به تماشاي جهان مشغول است
هست با جوهر خود دام دگر آينه را
خاک در کاسه سر کن نظر خودبين را
که ز درياست فزون موج خطر آينه را
گر چه آيينه ندارد خطر از آب گهر
بيش ازين رومده اي پاک گهر آينه را
رخ متاب از سخن سخت نکويان صائب
پيش اين سنگ توان کرد سپر آينه را