شماره ٥٤٩: غم مردن نبود جان غم اندوخته را

غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نيست از برق خطر مزرعه سوخته را
خامسوزان هوس، لايق اين داغ نيند
جز به عشاق منما آن رخ افروخته را
دعوي سوختگي پيش من اي لاله مکن
مي شناسد دل من بوي دل سوخته را
شعله در سوختن از زمزمه اي خالي نيست
مطرب از خانه بود عاشق دلسوخته را
حسن از عاشق محجوب نگردد غافل
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
برق در خرمن ارباب محبت افتد
صائب از دل چو برآرد نفس سوخته را