شماره ٥٤٤: ميزباني که ز جان سير کند مهمان را

ميزباني که ز جان سير کند مهمان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
کاش يک بار به سر منزل ما مي آمد
آن که بر تربت ما ريخت گل و ريحان را
پيشدستي کن و ديوان خود امروز بپرس
چه ضرورست به فردا فکني ديوان را؟
چه کند پرده ناموس به بي تابي عشق؟
بادبان بال و پر سير بود طوفان را
شاديي کز ته دل نيست، کدورت به ازوست
خون کند خنده سوفار دل پيکان را
پير را حرص دوبالا شود از رفتن عمر
بيشتر گرم کند جستن گو، چوگان را
هر که بي حد شود، از حد نکند پروايي
چه غم از محتسب شهر بود مستان را؟
بس که در لقمه من سنگ نهفته است فلک
بي تأمل نگذارم به جگر دندان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسيد
خوابي از بند رهانيد مه کنعان را
بست بر خاک ز بي بال و پري صائب نقش
مگر از دور زمين بوس کند جانان را