شماره ٥٤٢: تازه دارد دل من خار و خس مژگان را

تازه دارد دل من خار و خس مژگان را
اين سفالي است که سيراب کند ريحان را
پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز
نرود قطره آبي به گلو دهقان را
نقد احسان فلک همسفر سيماب است
پهن چون صبح به دريوزه مکن دامان را
جز سر دار فنا کيست به گردن گيرد
در همه روي زمين اين سر بي سامان را
حسن آن نيست که در پله پستي ماند
نيست حاجت رسن و دلو مه کنعان را
سير چشمي به نظر ميل کشد همت را
بي نيازي به جگر داغ نهد احسان را
دل عاشق چه غم از شورش محشر دارد؟
نيست انديشه سيلاب ده ويران را
ابر رحمت به غبار دل ما درمانده است
هم مگر تيغ تو آبي زند اين ميدان را
مي پرستان سخن نگيرند به خويش
شيشه دربار بود قافله مستان را
کيست جز خامه صائب که زوالش مرساد
آن که دارد به سخن زنده دل اصفاهان را