آشنايي به کسي نيست درين خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
دارم از ديده بد پاس تهيدستي خود
چشم بر گنج گهر نيست ز ويرانه مرا
خاک اين خانه ويران شده دامنگيرست
ورنه دلبستگيي نيست به اين خانه مرا
برنيايم ز قفس، گر قفسم را شکنند
ريشه چون دام دوانده است به دل دانه مرا
نه چنان چشم من از اشک نمکسود شده است
که شود خواب، گرانسنگ به افسانه مرا
چه بهشتي است که در عالم پر وحشت نيست
آشنايي به جز از معني بيگانه مرا
گره از خاطر من گردش ساغر نگشود
چه گشادي شود از سبحه صد دانه مرا؟
چه غبار از دل من کعبه به زمزم شويد؟
دردسر کم نشد از صندل بتخانه مرا
نکند شبنم گل ريگ روان را سيراب
نتوان سير ز مي ساخت به پيمانه مرا
منت روي زمين مي کشم از رشته اشک
که رسانيد به آن گوهر يکدانه مرا
صدف از تشنه گوهر نبرد تشنه لبي
دل تسلي نشد از کعبه و بتخانه مرا
آب تا هست، به خشکي نتوان کشتي بست
مانع توبه بود گريه مستانه مرا
تا ز صورت رهم افتاد به معني صائب
ديولاخي به نظر گشت پريخانه مرا