شماره ٥٣٦: چون مي کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟

چون مي کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
مي کشم تهمت سجاده تزوير از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بي تابي من چون دل دريا ذاتي است
عارضي نيست چو خم سينه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم اين بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بيداري من صبح قيامت نوميد
برد از بس که تماشاي تو از هوش مرا
تا سبوي که درين ميکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسي مي فتد از دوش مرا
چشم من واله موي قلم نقاش است
نفريبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درين باغ چو گل چشم گشودم صائب
مي رود عمر به خميازه آغوش مرا