شماره ٥٣٤: از گلستان نشود غنچه دل باز مرا

از گلستان نشود غنچه دل باز مرا
پنجه سرو بود چنگل شهباز مرا
مي توان ناله شنيد از کف خاکستر من
نشود سوختگي سرمه آواز مرا
پرده ساز شود نه فلک از ناله من
ندهد سرمه گر آن چشم فسونساز مرا
زحمت آينه من مده اي روشنگر
دل سيه مي شود از منت پرداز مرا
آخرالامر عنانداري من خواهد کرد
شهسواري که عنان داد ز آغاز مرا
دفتر بال و پرش طعمه مقراض شود
آن که افکند ز سر رشته پرواز مرا
صبر چندان که در خانه به رويم بندد
کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
گوش بر بانگ هم آواز ندارم صائب
بس بود ز اهل سخن خامه هم آواز مرا