شماره ٥٣١: مي کند وقت خوش از عمر برومند مرا

مي کند وقت خوش از عمر برومند مرا
خوني وقت، بود خوني فرزند مرا
نخل تنهايي من ميوه فراوان دارد
نيست چون بي ثمران حاجت پيوند مرا
بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
رفته تا پاي به گنج از دل خرسند مرا
تلخ و شيرين جهان در نظرم يکسان است
زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا
صد بيابان ز غزالان رم من در پيش است
همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا
نفس سرد، پر و بال شود آتش را
هست محتاج به بند آن که دهد پند مرا
دانه سوخته جز آه ندارد ثمري
نکند ابر گهربار برومند مرا
شادم از بي بري خويش درين باغ چو سرو
که به خاطر گرهي نيست ز پيوند مرا
نيست جز پاکي دامن گنهم چون مه مصر
کو عزيزي که برون آورد از بند مرا؟
ديده ام عاقبت اهل هنر را صائب
نتوان کرد به تعليم هنرمند مرا