شماره ٥٢٦: آنچنان عشق تو بدخوي برآورد مرا

آنچنان عشق تو بدخوي برآورد مرا
که تسلي به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخي مرگ به کامم مي لب شيرين است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نيست انديشه ام از خواب عدم، مي ترسم
که فراموش شود چاشني درد مرا
عرق غيرت پيشاني خورشيدم من
نفس صبح قيامت نکند سرد مرا
در بيابان توکل منم آن خار يتيم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشيد به خود تيغ زنم معذورم
طرفي نيست درين عالم نامرد مرا
گل نچيدم به اميد ثمر از يار و فلک
بازيي کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادي صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا