شماره ٥٢٥: آن که سوز جگر و ديده تر داد مرا

آن که سوز جگر و ديده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پيوند ازين سبز چمن مشکل بود
خجلت بي ثمري برگ سفر داد مرا
عشق روزي که رسانيد مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به درياي گهر داد مرا
چون به فرياد من آن سرو خرامان نرسيد
زين چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بي گره از همواري
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکايت کنم از ضعف بصر در پيري؟
که بصيرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت يوسف بي جرم نشد از اخوان
گوشمالي که درين عهد هنر داد مرا
کو دماغي که برآرم ز گريبان سر خويش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمين قارون را
خاکمالي که درين دور هنر داد مرا
ريخت هر کس به رهم خار ز خصمي چون برق
صائب از بي بصري بال دگر داد مرا