شماره ٥٢٤: چون گشايد ز چمن خاطر ناشاد مرا؟

چون گشايد ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صياد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سيلي استاد مرا
بارها از سخن خويش به چاه افتادم
همچو يوسف صد ازين واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشيرست
پنجه شير بود سايه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ويران ماند
خضر در راه خدا مي کند آباد مرا
هر چه از پيش نظر رفت به يادش آرند
يارب آن روز مبادا که کني ياد مرا!
سر تسخير غزالان سبکسيرم نيست
موي بر سر نبود خانه صياد مرا
تلخي از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبي نکند ياد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادي شود از ناخن نقاد مرا