شماره ٥٢٣: در بيابان طلب، راهبري نيست مرا

در بيابان طلب، راهبري نيست مرا
سر پرواز به باد دگري نيست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام
که به جز آبله دل گهري نيست مرا
روزگاري است که با ريگ روان همسفرم
مي روم راه و ز منزل خبري نيست مرا
مي زنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ اميد شرري نيست مرا
ساکن کشتي نوحم ز سبکباري خويش
چون خس و خار ز طوفان خطري نيست مرا
همه شب با دل ديوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بري نيست مرا
مي توان رفت چو آتش به رگ و ريشه شمع
به دل آزاري پروانه سري نيست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمري نيست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان مي ارزد
نيستم در هم اگر سيم و زري نيست مرا
مي توانم شرري را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پري نيست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گريبان صائب
جز دل اميد گشايش ز دري نيست مرا