شماره ٥٢٢: رنگي از لاله عذاران جهان نيست مرا

رنگي از لاله عذاران جهان نيست مرا
بهره جز داغ ازين لاله ستان نيست مرا
به تهي چشمي خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورميان نيست مرا
از تماشاي گلستان جهان چون شبنم
بهره غير از دل و چشم نگران نيست مرا
آه کز قامت چون تير سبکرفتاران
غير خميازه خشکي چو کمان نيست مرا
گر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشم
جلوه اي قسمت ازان سرو روان نيست مرا
در خرابات جنون نشو و نما يافته ام
سنگ اطفال کم از رطل گران نيست مرا
سرد گرديده دل و دست من از جمعيت
برگ شيرازه چو اوراق خزان نيست مرا
نان اگر نيست مرا، چشم و دل سيري هست
آب رو هست، اگر آب روان نيست مرا
دارم از جوهر ذاتي جگر تيغ کباب
سخن سخت کم از سنگ فسان نيست مرا
دايم از درد طلب نعل در آتش دارم
منزلي چون سفر ريگ روان نيست مرا
دل آزاده من فارغ از اقبال هماست
سر پرواز به بال دگران نيست مرا
زنگيان دشمن آيينه بي زنگارند
طمع روي دل از تيره دلان نيست مرا
طفل طبع است مذاقم، من اگر پير شدم
دل جوان است، اگر بخت جوان نيست مرا
از خسيسان ز خسيسي است توقع صائب
برگ کاهي طمع از کاهکشان نيست مرا