شماره ٥٢١: دل مقيد به شکرزار هوس نيست مرا

دل مقيد به شکرزار هوس نيست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نيست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزي خويش
چون نگين چشم به دست همه کس نيست مرا
بر دلم باري اگر هست ز فارغبالي است
گله از دام و شکايت ز قفس نيست مرا
عشق پاک است درين قافله جنسي که مراست
بيمي از هرزه درايان جرس نيست مرا
از مي عشق بود مستي پروانه من
هيچ انديشه ز شبگرد و عسس نيست مرا
نشود دام خسيسان، نفس گيرايم
گوشه گيري ز پي صيد مگس نيست مرا
همه شب قافله ناله من در راه است
گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا
هست افشردن دندان به جگر، ميوه من
چشم بر سيب زنخدان ز هوس نيست مرا
مي کنم صرف شکرخنده بي پروايي
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نيست مرا
بحر از جوش گهر يک دل پر آبله است
در چنين وقت که در سينه نفس نيست مرا
صائب آن موج سرابم که درين دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نيست مرا