شماره ٥٢٠: چون خم از کوي مغان پاي سفر نيست مرا

چون خم از کوي مغان پاي سفر نيست مرا
گر شوم آب، ازين خاک گذر نيست مرا
خاکساري است مرا روشني ديده و دل
شکوه از گرد يتيمي چو گهر نيست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل ديوانه من؟
کبک مستم، غمي از کوه و کمر نيست مرا
مي توان کرد به تسليم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نيست مرا
چون سپر، موجه شمشير به هم پيوسته است
در مصافي که به جز سينه سپر نيست مرا
از قبول نظر عشق شود عيب هنر
ورنه جز بي هنري هيچ هنر نيست مرا
منم آن نخل خزان ديده کز اسباب جهان
هيچ دربار به جز برگ سفر نيست مرا
چه حضورست که در پرده غم صائب نيست؟
با غم عشق تمناي دگر نيست مرا