شماره ٥١٨: دل پريخانه آن روي چو ماه است مرا

دل پريخانه آن روي چو ماه است مرا
يوسفي در بن هر موي به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قيامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکي که فتد سايه شاهين به سرش
دل سراسيمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سايه بال هما بخت سياه است مرا
چون قلم، گام نخستين، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
مي چکد خون چو کباب از نفس دعوي من
با چنين سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ايام خرد قابل بخشيدن نيست
ورنه با عشق چه پرواي گناه است مرا؟
از تماشاي تو اي مايه اميد جهان
غير افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشيد بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوري راه است مرا؟