شماره ٥١٥: هر نفس تازه گلي زيب کنارست مرا

هر نفس تازه گلي زيب کنارست مرا
دايم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نيست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندي گيرد
سر زانوي تأمل، سر دارست مرا
مي چکد خون چو کباب از سخن رنگينم
سينه از ناخن انديشه فگارست مرا
روي دل بر سر گفتار مرا مي آرد
هر چه جز دل بود آيينه تارست مرا
چون شرر نيست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سايه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن يارست مرا
مي شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صيقل آينه دل، شب تارست مرا
نيست در آينه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روي نگارست مرا
نکند دايره عيش مرا بي پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغري در خور من نيست درين ميکده ها
ورنه تسبيح ريا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گريه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
مي توانم به دغا کرد حريفان را مات
مانع راهزني، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآيد صائب
نغمه هايي که گره در رگ تارست مرا