شماره ٥١٣: وحشتي داده ز اوضاع جهان دست مرا

وحشتي داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجير دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سوداي توام، مي گردد
صفحه مشق جنون، آينه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجير توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروي نيست درين راه که نشکست مرا
دام را شوخي چشم تو ز هم مي گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته شيرازه ز من مي طلبيد
بود روزي که سر زلف تو در دست مرا
تيغ من جوهر خود کرد ز غيرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به يک دست مرا
خامشي داردم از مردم کج بحث ايمن
نيست چون ماهي لب بسته غم شست مرا
آيم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنين گردش چشم تو کند مست مرا
چون ميان من و او دست دهد جمعيت؟
که به دست آمدنش مي برد از دست مرا
خاک در کاسه دشمن کند افتادگيم
نقش بندد به زمين هر که کند پست مرا
سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حيراني رفتار تو پابست مرا
طرفي نيست جز آيينه مرا چون طوطي
هم منم صائب اگر هم سخني هست مرا