شماره ٥١٢: فقر بي قدر کند سلطنت عالم را

فقر بي قدر کند سلطنت عالم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
مي کند کار خرد، نفس چو گرديد مطيع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
خرد مشمار گنه را، که گناهي است بزرگ
گندمي کرد ز فردوس برون آدم را
پيش چشمي که شد از پرده شناسان حجاب
شاهدي نيست به از چهره خود مريم را
نيست ممکن، نکند صحبت نيکان تأثير
گل به خورشيد رسانيد سر شبنم را
مي تواند به نفس کرد جهان را روشن
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
دانش آنراست مسلم که به تردستي شرم
گرد خجلت ز جبين پاک کند ملزم را
حق محال است به مرکز نرساند خود را
در کف ديو قراري نبود خاتم را
کجي از بد گهران صحبت نيکان نبرد
ظفر از تيغ محال است برآرد خم را
ديده مور، شود ملک سليمان به خليق
تنگي خلق، دل مور کند عالم را
کار اکسير کند همت ذاتي صائب
خاک در دست زر و سيم شود حاتم را