شماره ٥٠٩: شانه گر باز کند زلف گرهگيرش را

شانه گر باز کند زلف گرهگيرش را
ني به ناخن شکند پنجه تدبيرش را
هر که ديوانه آن زلف چو زنجير شود
چرخ در گوش کشد حلقه زنجيرش را
گل خورشيد ز هر ذره به دامن چيند
هر که آرد به نظر حسن جهانگيرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمي که ببوسد لب شمشيرش را
چون هدف، گردن اميد برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جاي دهم تيرش را
از شکر خنده آن طفل دل عالم سوخت
دايه آميخت همانا به شکر شيرش را
چه دهي پشت به ديوار درين خانه که هست
هر نفس صورتي آيينه تصويرش را
سنگ کم مي شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سيرش را؟