شماره ٥٠٣: راه خوابيده رسانيد به منزل خود را

راه خوابيده رسانيد به منزل خود را
نرساندي تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ريشه رسانيد به آب
همچو کشتي مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستي است گرامي تر ازان اي غافل
که کني خرج به انديشه باطل خود را
نشود خرج زمين قطره چو گوهر گرديد
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنين فصل بهاري نشوي چون مجنون؟
مي شماري اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تيغ بود سايه بيد
وارهان زود ازين عقده مشکل خود را
حسن ليلي چه خيال است شود پرده نشين؟
چه تسلي دهي از ديدن محمل خود را؟
گوهري نيست درين قلزم خونين صائب
پوچ (و) بي مغز مکن چون کف ساحل خود را