شماره ٥٠١: باده در لعل لب يار نمايد خود را

باده در لعل لب يار نمايد خود را
آب در گوهر شهوار نمايد خود را
در پريخانه خم جوش دگر دارد مي
سيل در سينه کهسار نمايد خود را
در حجاب است ز بي رغبتي ما دلدار
ورنه يوسف به خريدار نمايد خود را
محو در نور شود هر دو جهان چون جوهر
اگر آن آينه رخسار نمايد خود را
دل چو بيرون رود از جسم تماشا دارد
بي صدف، گوهر شهوار نمايد خود را
دل روشن چه پر و بال گشايد در جسم؟
بحر در قطره چه مقدار نمايد خود را؟
تا تو از نام و نشان پاک نيايي بيرون
چه خيال است که دلدار نمايد خود را؟
هوشمندي که به هنگامه مستان افتد
مصلحت نيست که هشيار نمايد خود را
در غريبي همه کس مي شود انگشت نما
هر گلي بر سر دستار نمايد خود را
مي کند دعوي بينش همه کس زير فلک
هر شراري به شب تار نمايد خود را
هست تا زير فلک، جوهر دل پوشيده است
تيغ چون در ته زنگار نمايد خود را؟
جاي رحم است بر آن چشم غلط بين کز جهل
خوابها بيند و بيدار نمايد خود را
در سفر زود خجالت کشد از دعوي خويش
در وطن هر که سبکبار نمايد خود را
چه کند با دل بي درد، کلام صائب؟
اين نمک در دل افگار نمايد خود را